سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جاوا اسکریپت

جاوا اسکریپت


  • انجمن
  • کد ماوس

    
  • انجمن
  • خرداد 91 - ★رنگـــین کمـــون★
    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن

    دنیا

    من ازین دنیا چی میخوام...گل تقدیم شما

     

    دوتا صندلی چوبی، که منو تورو بشونه واسه ی گفتن خوبیگل تقدیم شما

    من ازین دنیا چی میخوام...گل تقدیم شما

    یه وجب زمین خالی، همونقدر که یک اتاقک بشه خونه ی خیالیگل تقدیم شما

     

    من ازین دنیا چی میخوام...گل تقدیم شما

    یه جعبه مداد رنگی، میکشم رو تنه دنیا رنگ خوبی و قشنگیگل تقدیم شما



    [ جمعه 91/3/12 ] [ 2:8 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]

    نظر

    غمگین دیدارم...

    ببین غمگین، گل تقدیم شما

     

    ببین دلتنگ دیدارم... گل تقدیم شما

     

    ببین گل تقدیم شما

     

    خوابم نمی آید، گل تقدیم شما

     

    بیدارم... گل تقدیم شما

     

    نگفتم تا کنون، اما کنون بشنو: گل تقدیم شما

     

    تورا بیش از همه کس دوست میدارمگل تقدیم شما



    [ جمعه 91/3/12 ] [ 1:55 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]

    نظر

    زندگی زیباست...

    زندگی زیباست نه زیبایی حقیقت

    حقیقت تلخ است نه به تلخی انتظار

    انتظار سخت است نه به سختی جدایی...



    [ جمعه 91/3/12 ] [ 1:22 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]

    نظر

    تا کجا باید سفر کرد؟

      کوله پشتی اش را برداشت و راه افتاد.

    رفت که به دنبال خدا بگردد و گفت:تا کوله ام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.

    نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود.مسافر با خنده ای رو به درخت گفت:چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن.

    درخت زیر لب گفت:ولی تلخ تر آن است که بر روی وبی رهاورد برگردی.کاش می دانستی آن چه در جستجوی آنی،همین جاست...

    مسافر رفت و گفت:یک درخت از راه چه می داند،گیاهش در گل است.او هیچ گاه لذت جستجو را نخواهد یافت.

    ...ونشنید که درخت گفت:اما من جستجو را از خود آغاز کرده ام و سفرم را کسی نخواهد دید؛جز آن که باید.

    مسافر رفت و کوله اش سنگین بود.هزار سال گذشت.هزار سال پر خم و پیچ،هزار سال بالا و پست.مسافر بازگشت.رنجور و ناامید.خدا را نیافته بود،اما غرورش را گم کرده بود.به ابتدای جاده رسید.جاده ای که روزی از آن آغاز کرده بود.درختی هزار ساله،بالا بلند و سبز کنار جاده بود.

    زیر سایه اش نشست تا لختی بیاساید.

    مسافر درخت را به یاد نیاورد اما درخت او را می شناخت.درخت گفت:سلام مسافر،در کوله ات چه داری؟مرا هم میهمان کن.

    مسافر گفت:بالابلند تنومندم،شرمنده ام،کوله ام خالی است و هیچ چیز تدارم.

    درخت گفت:چه خوب،وقتی هیچ چیز نداری،همه چیز داری،اما آن روز که می رفتی،درکوله ات همه چیز داشتی،غرور کم ترینش بود،جاده آن را از تو گرفت.

    حالا در کوله ات جا برای خدا هست. و قدری از حقیقت را در کوله ی مسافر ریخت...

    دست های مسافر از اشراق پرشد و چشم هایش از حیرت درخشید و گفت:هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفته ای،این همه یافتی!

    درخت گفت:زیرا تو در جاده رفته ای و من در خودم،وپیمودن خود دشوار تر از پیمودن جاده هاست...



    [ جمعه 91/3/12 ] [ 12:55 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]

    نظر

    سلامـــــ

    سلام دوستان خواهرم سارا همین امشب یه وب زده البته هنوز هیچی توش نیست اما مشخصاتش و قالب وبلاگش رو انتخاب کرده خواهرم 10ساله هستش و آدرس وبلاگش هم اینه:گل تقدیم شماگل تقدیم شما

    www.saraweb.parsiblog.com

    به سارا هم سر بزنین البته الان که نه یکی دو روز دیگه که مطلب نوشت .چشمک

    راستی عنوان وبش هم شهر افسانه ایه ...تهوع‌آور

    بااااااای دوستان....خدانگهدار 

     



    [ پنج شنبه 91/3/11 ] [ 11:57 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]

    نظر