راننده اتوبوس
مایکل،راننده ی اتوبوس شهری مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد.در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند.در ایستگاه بعدی،یک مرد با هیکل بزرگ و قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوارشد.او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت:
تام هیکل پولی نمی ده!
و رفت و نشست.
مایکل که تقریبا ریز جثه بود و اساسا آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود.
روز بعد دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شدو با گفتن همان جمله رفت و روی صندلی نشست.
و روز بعد و روز بعد.....
این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی اورا آزار می داد.بعد از مدتی مایکل دیگر نمی توانست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد.اما چه طوری از پس آن هیکل بر می آمد؟
بنابراین در چند کلاس بدنسازی کاراته و جودو و ...ثبت نام کرد.در پایان تابستان مایکل به اندازه ی کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت:تام هیکل پولی نمی ده!مایکل ایستاد.به او زل زد و فریاد زد:
برای چی؟؟؟
مرد هیکلی با چهره ای ! و ترسان گفت:
تام هیکل کارت استفاده ی رایگان داره!!!
نتیجه ی اخلاقی:پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل،ابتداء مطمئن شوید که آیا اصلا مسئله ای وجود دارد یا خیر!!!
[ یکشنبه 91/2/31 ] [ 5:13 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]