سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جاوا اسکریپت

جاوا اسکریپت


  • انجمن
  • کد ماوس

    
  • انجمن
  • خرداد 91 - ★رنگـــین کمـــون★
    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن

    دیـــــــوار

    جدیدا با دیوار حرف می زنم
    می دونی
    ، از شخصیتش خوشم اومده یه جورایی ...

     

    محکمه .....
                    
    ثابته .....
                                 
    آ
    رومه .....

    غلط نکنم اونم از من خوشش اومده!!!

    دیوار،عکس دبوار،عاشقانه،اموزنده،عاشقانه آموزنده،زیرابی

     



    [ دوشنبه 91/3/15 ] [ 11:23 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]

    نظر

    روز پدر

    پدرم . . .

    روز پدر , اس ام اس , زیرابی

    پدرم

    باز می شود تو را بهانه کرد


    بهانه نفس تویی . . .


    تویی که سرشار از طراوت مریم هایی هستی که بوی عشق میدهند


    پدرم


    باز می شود به تو اشاره کرد


    تویی که تکرار عشق در نبض زمانی


    شباهت تو با ماه آسمان اینست


    هر دو از آسمان هر دو مهربان و هر دو چون دریا بیکران.....


    پدرم


    چشمه ی پاکترین آب خداست. . .



    [ دوشنبه 91/3/15 ] [ 11:22 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]

    نظر

    تورا من چشـــم در راهـــــم(رمان)

    رمان زیبای "تورا من چشـــم در راهـــــم" از خانم "وحیده علی اکبــــری سامـــانی"

     

    رمان عاشقانه , رمان , عاشقانه , داستان عاشقانه , زیرابی

    این رمان در دو نسخه موبایل و کامپیوتر تهیه شده که پیشنهاد میکنم حنمااااااااا دریافت کنید...

     



    [ دوشنبه 91/3/15 ] [ 11:9 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]

    نظر

    چه کسی ارزش عشق را می داند؟

    در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش ، عشق و باقی احساسات .

    روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند، اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهددر همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.
    " ثروت، مرا هم با خود می بری؟ "
    ثروت جواب داد
    :
    " نه نمی توانم، مقدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم."
    عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
    " غرور لطفاً به من کمک کن. "
    " نمی توانم
    عشق، تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی."
    پس
    عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
    " غم لطفاً مرا با خود ببر. "
    " آه
    عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم."
    شادی هم از کنار
    عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
    ناگهان صدایی شنید:
    " بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم."
    صدای یک بزرگتر بود
    ، عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند ناجی به راه خود رفت.
    عشق
    که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است، از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:
    " چه کسی به من کمک کرد؟ "
    دانش جواب داد
    : "او زمان بود."
    "زمان
    ؟ اما چرا به من کمک کرد؟"
    دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که
    :
    " چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند."

    عاشقانه , عشق ، داستان ، داستان عاشقانه ، زیرابی

     



    [ دوشنبه 91/3/15 ] [ 11:8 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]

    نظر

    این داستان کاملا واقعی است...

    «هاله» همراه چند تن دیگر از دوستانش از سرویس دانشگاه پیاده شد. هنوز چند قدمی به طرف خوابگاه نرفته بود که «اسماعیل» عصبانی به طرف «هاله» و دوستانش رفت. . .

    «اسماعیل» حس می‌کرد در آغاز یک تلاش دوباره است و سرفصل جدیدی در زندگی‌اش گشوده شده است. شوق تحصیل در دانشگاه و ساختن آینده‌ای روشن، خستگی کنکور را از تنش بیرون کرد. از این که فرصتی دیگر برای تلاشی نفسگیر و آینده‌ساز یافته بود، به خود می‌بالید و فکر می‌کرد این پیروزی، پایان همه سختی‌هایش خواهد بود و پا به جاده بی‌انتهای خوشبختی گذاشته است اما. . .

    «اسماعیل» کتاب ادبیات را که بست، برای چندمین بار به فکر فرو رفت. احساس می‌کرد در آستانه 20 سالگی ازدرون تهی است و دلش می‌خواهد قلبش برای یکی تا آخر عمر بی‌قرار و شوریده بتپد.

    پائیز سال 85 اراک فرا رسیده بود که احساس کرد باد برایش بوی عاشقی آورده است. «اسماعیل» در نخستین ترم تحصیلی در رشته مهندسی برق با دختر دانشجویی به نام «هاله» آشنا شد. آنها بعضی از درس‌ها را با هم در یک کلاس می‌گذراندند و از همان جا بود که پای پسر جوان به ماجرای پر دردسر باز شد. «اسماعیل» با تمام وجود در عشق «هاله» می‌سوخت و لحظه‌ای از یاد دختر مورد علاقه‌اش غافل نبود. او آرزویی جز وصال و زندگی در کنار دختر آرزوهایش نداشت و سرانجام در یک روز بارانی پس از تعطیلی کلاس، دلش را به دریا زد و همه رازها و ناگفته‌هایش را به زبان آورد.

    «اسماعیل» با شرم و دستپاچگی از علاقه و عشقش برای ازدواج با «هاله» گفت و از او خواستگاری کرد اما برخلاف انتظارش، با پاسخ سرد و منفی همکلاسی‌اش روبه‌رو شد. «هاله» می‌گفت می‌خواهد ادامه تحصیل دهد و قصد ازدواج ندارد. او نه تنها گفته‌های پسر عاشق را جدی نمی‌گرفت، بلکه مسخره‌اش هم می‌کرد. بارها نیز با تندی از او خواسته بود تا این قضیه را برای همیشه فراموش کند اما «اسماعیل» باز هم به تلاش خود ادامه می‌داد. او چندی بعد یکی از دوستانش را واسطه قرار داد.

    با آن که «هاله» هنوز ابراز علاقه‌ای نکرده بود اما پسر دانشجو حس می‌کرد دوستانش می‌توانند او را راضی به این وصلت کنند. زمان می‌گذشت و «اسماعیل» همچنان به آرزوهایش فکر می‌کرد. حال آن که نوع برخوردهای «هاله» موجب افت تحصیلی شدید «اسماعیل» شده و پسر جوان در فصل پر اضطراب امتحانات تنها به دختر جوان و کاخ آرزوهایش می‌اندیشید. «اسماعیل» آن روز صبح امتحان نفسگیری در پیش داشت اما همین که از خوابگاه پسران خارج شد و به طرف دانشکده فنی به راه افتاد، وسوسه‌ای شوم به جانش افتاد. نکند «هاله» قصد ازدواج با دیگری را دارد و. . .

    پسر دانشجو از شدت بیقراری و اضطراب می‌لرزید. ناگهان به یاد حرف‌های «هاله» افتاد که چند بار از او خواسته بود برای همیشه فراموشش کند و. . . با این حال به خودش دلداری ‌داد و کمی آرام شد اما پس از اعلام نتایج امتحانات وقتی پی برد در ترم اول مشروط شده، برای آخرین بار در مسیر همکلاسی‌اش قرار گرفت تا او را راضی به ازدواج کند اما دختر دانشجو با عصبانیت فریاد کشید: «از تو متنفرم، مزاحم بی‌سر و پا!»

    «اسماعیل» که با شنیدن این جمله احساس ‌کرد همه غرورش له شده، از همان لحظه تصمیم شومی گرفت: «باید هاله را از میان بردارم.» اما توانایی این کار را در خودش نمی‌دید. در آن شرایط روحی به هم ریخته یک هفته به دانشگاه نرفت اما دیگر طاقت نداشت. می‌دانست که «هاله» ساعت 4 بعد از ظهر کلاس دارد و ساعت 17 و 30 دقیقه به خوابگاه برمی‌گردد. بنابراین سر کوچه خوابگاه به کمین نشست.

    «هاله» همراه چند تن دیگر از دوستانش از سرویس دانشگاه پیاده شد. هنوز چند قدمی به طرف خوابگاه نرفته بود که «اسماعیل» عصبانی به طرف «هاله» و دوستانش رفت. دختر دانشجو با بی‌محلی از کنارش گذشت اما پسر انتقامجو با صدای بلند فریاد زد: «می‌خواهم خانواده‌ام را برای خواستگاری بفرستم. تو هم باید اجازه بدهی.»

    «هاله» که از این برخورد شوکه شده بود، با عصبانیت از پسر مزاحم خواست دست از رفتارهای کودکانه‌اش بردارد اما هنوز چند قدم دور نشده بود که ناگهان «اسماعیل» با کارد بلندی که در دست داشت، به طرف او حمله کرد و ضربه‌ای به او زد و گریخت. دختر جوان در میان بهت همکلاسی‌هایش، بی آن که فریادی بزند، دست به پهلویش گذاشت و آرام روی زمین نشست و لحظاتی بعد هم جان باخت. ساعتی بعد مأموران پلیس، پسر جنایتکار را دستگیر کردند.

    «اسماعیل» نیز در حالی که از مرگ دختر مورد علاقه‌اش شوکه به نظر می‌رسید، با اعتراف به قتل دختر مورد علاقه‌اش، با چشمانی اشکبار صحنه جنایت را بازسازی کرد. قضات نیز پس از برگزاری جلسه محاکمه و با توجه به درخواست اولیای دم، عامل قتل را به قصاص نفس- اعدام- محکوم کردند.

     عاشقانه ، عشق ، عشق یکطرفه ، داستان عاشقانه ، زیرابی 

     



    [ دوشنبه 91/3/15 ] [ 11:8 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]

    نظر