بیدارشو
ماهیمون هی میخواست یه چیزی بهم بگه...
تا دهنشو وا می کرد، آب می رفت تو دهنش نمی تونست چیزی بگه
دست کردم تو آکواریوم درش آوردم...
از خوشحالی شروع کرد به بالا و پایین پریدن
دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو !
اینقده بالا پایین پرید خسه شد خوابید !!
دیدم بهترین موقع تا خوابه دوباره بندازمش تو آب...
ولی الان چند ساعته بیدار نشده !!!
یعنی فکرکنم بیدار شده، دیده انداختمش اون تو، قهر کرده خودشو زده به خواب...
[ دوشنبه 91/3/29 ] [ 8:25 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]
مترو
مث اون قطره داغون
که میریزه از سماور
میشم اینجا تک و تنها
توی جمعیت شناور
من برای دیدن تو
غیر یک بلیت ندارم
لا به لای این شلوغی
بعضیا رو قال میذارم
هر کسی یه جایی میره
که میاد بلیت میگیره
یکی طعم دهنش گس
یکی مبتلا به سیره
اگه حتی بوی سیرم
بکشه منو همیشه
من تحمل میکنم تا
بدهم تکیه به شیشه
میدونم زورت زیاده
تو برام خیلی عزیزی
که بایه تکون ساده
همه رو به هم میریزی
نمیشه ازتو بگم من
توی تاکسیای شهری
چشم دیدنت ندارن
تو براشون مث زهری
تو اگه زیر زمینی،
نباید باغم بشینی
همهء کارای دنیا
شده دیگه زیر زمینی
ترافیک بشه هلاکت
ای قطار بی افاده!
آخر خط شده دیگه
من باید بشم پیاده!
[ یکشنبه 91/3/21 ] [ 12:44 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]
طمع(داستان آموزنده از شیوانا)
مردی از ارتفاع پنج متری روی زمین می پرید و هیچ اتفاقی برای او نمی افتاد. او هرگاه می
خواست از ارتفاع به سمت پایین بپرد نگاهش را به سوی آسمان می کرد و از کاینات می
خواست تا او را سالم به زمین برساند و از هر نوع آسیب و صدمه حفظ کنند. اتفاقا هم همیشه
چنین می شد و هیچ بلایی بر سر او نمی آمد. روزی این مرد به ارتفاع پنج و نیم متری رفت و
سرش را به سوی آسمان بالا برد و از کاینات خواست تا مثل همیشه او را سالم به زمین
برساند، اما این باور محکم زمین خورد و پایش شکست. او آرزده خاطر نزد شیوانا رفت و از او
پرسید: «کاینات هیچ وقت جواب رد به خواسته من نمی داد. من سالها بود که از ارتفاع پنج
متری می پریدم و هیچ اتفاقی برایم نمی افتاد. چرا این بار فقط به خاطر نیم متر اضافه ارتفاع
پایم شکست؟ چرا کاینات مرا حفظ نکرد؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: «اتفاقا این دفعه هم کاینات به نفع تو عمل کرد! کاینات چون می
دانست که تو بعد از پنج و نیم عدد شش و هفت را انتخاب می کنی، قبل از این که خودت با
این زیاده خواهی بی معنا گردنت را بشکنی، پای تو را شکست تا دست از این بازی برداری و
روی زمین قرار گیری.
[ پنج شنبه 91/3/18 ] [ 9:39 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]
مناظر بسیار زیبا و دیدنی از یک روستا در فرانسه!
[ سه شنبه 91/3/16 ] [ 3:15 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]
داستان عاشقانه5
پیرمرد صبح زود از خانه بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود. در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان ماشینی به او زد. به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.
پس از پانسمان زخم ها، پرستاران از او خواستند که آماده شود تا از استخوان هایش عکسبرداری شود. پیرمرد به فکر فرو رفت و یکباره از جا بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت. به پرستاری که می خواست مانع رفتنش شود گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستار سعی کرد او را برای ماندن و ادامه درمان قانع کند ولی موفق نشدند. از پیرمرد دلیل عجله اش را پرسید.
در جواب گفت: زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
پرستار گفت: اصلا نگران نباشید. ما به او خبر می دهیم که امروز دیرتر می رسید.
پیرمرد جواب داد: متاسفم! او بیماریِ فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با تعجب پرسید: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید در حالی که شما را نمی شناسد؟
پیرمرد با صدایی غمگین و آرام گفت: اما من که می دانم او کیست . . . !
[ دوشنبه 91/3/15 ] [ 11:36 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]