سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جاوا اسکریپت

جاوا اسکریپت


  • انجمن
  • کد ماوس

    
  • انجمن
  • خرداد 91 - ★رنگـــین کمـــون★
    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن

    مطالب طنز

    یه روز به یه مرد یه اسب می دن که برای اولین بار اسب سواری کنه اون هم بدون زین خلاصه مرد سوار اسب میشه و اسب همینطور که یورتمه می ره مرد به طرف عقب سر می خوره تا اینکه پس از مدتی به انتهای اسب (دم اسب) می رسه.

    خنده



    [ دوشنبه 91/3/29 ] [ 9:29 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]

    نظر

    ماجرای جالب هیزم شکن و فرشته!

    روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت.
    "آیا این تبر توست؟" هیزم شکن جواب داد: " نه" فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید که آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد : نه. فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟ جواب داد: آره.
    فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد.

    یه روز وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب.
    هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب. "

     فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
    فرشته عصبانی شد.

    " تو تقلب کردی، این نامردیه "

    هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی. و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره.

    نکته اخلاقی: هر وقت مردی دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفیده

     



    [ دوشنبه 91/3/29 ] [ 9:26 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]

    نظر

    موضوع انشا: میکروفون، بلندگو و ایضا تربیون راتوصیف کنید!

    موضوع انشا: میکروفون، بلندگو
    و ایضا تریبون را توصیف کنید!
    ارژنگ حاتمی


    ناهار آب گوشت داریم، مامانی با گوشکوب در حال کوبیدن نخود و لوبیا است، موضوع انشا رو به مامانی می گویم مامانی گوشکوب را نشانم می دهد و می گوید: کاربرد تریبون به مانند گوشکوب است با هر دو می توان له کرد، با گوشکوب نخود و لوبیا را و با میکروفون و تریبون شخصیت و حیثیت افراد را!

    موضوع انشا: میکروفون، بلندگو
    و ایضا تریبون را توصیف کنید!
    ارژنگ حاتمی


    ناهار آب گوشت داریم، مامانی با گوشکوب در حال کوبیدن نخود و لوبیا است، موضوع انشا رو به مامانی می گویم مامانی گوشکوب را نشانم می دهد و می گوید: کاربرد تریبون به مانند گوشکوب است با هر دو می توان له کرد، با گوشکوب نخود و لوبیا را و با میکروفون و تریبون شخصیت و حیثیت افراد را!
    بابابزرگ یک قاشق آبگوشت وارد دهانش می کند و می گوید: عروس! باز این غذات بی نمکه! البته تقصیر شما نیست، نمک های این دور رو زمونه دیگه شور نیست، نمک هم نمک های قدیم!، حتی طنزنویس ها هم دیگه به بانمکی سابق نیستند، راستش آن زمان ما میکروفون و بلندگو و این جور چیزا نبود، آدمها سوسول نبودند، اگه با کسی کاری داشتند نیازی نبود از بلندگو استفاده کنند، صداشون رو می انداختن ته گلوشون و عربده می زدند همه هم صداشون رو می شنیدن، من خودم جوونی هام یه بار بالای برج میلاد بودم و تشنه ام شد، از اون بالا اصغر آقا رو صدا زدم تا برام یه ایستک لیمو بیاره، اونهم از خیلی سریع یه مینیاتور دربست گرفت و اومد دم در برج میلاد و ایستک رو بهم رسوند!
    همه دور سفره چشماشون داشت از حدقه در می اومد، البته نه به خاطر اینکه بابابزرگ داشت خالی می بست بلکه به خاطر اینکه بابابزرگ تونست رکورد گفتن چهار دروغ در یک جمله اش رو بشکونه!
    بابایی هم گفت: اصولا تریبون ها انواع مختلفی دارند، و درجه ی آزادی افراد در بیان حرفهایشان در آنها متفاوت است، در حال حاضر چنین تریبون هایی وجود دارد: تریبون آزاد، تریبون شبه آزاد، تریبون مثلا آزاد و تریبون منطقه آزاد! ؛ البته یه جورایی تریبون تست جنبه ی افراد هم هست، بعضی ها بی جنبه هستند، وقتی یه تریبون به دستشون می افته یه حرفایی رو می زنند که خودشون هم معنی شون رو نمی دونن، پسرم تو هم مواظب باش وقتی میری انشات رو بخونی توش حرفی نزنی که خانم معلمتون ناراحت بشه!
    پیش داداشی می روم و از او در مورد میکروفون و بلندگو می پرسم، داداشی می گوید: برای اینکه بفهمی بلندگو چقدر مهم است یه لحظه تصور کن که اصلا بلندگو اختراع نشده است، چه اتفاقی می افتد؟!
    کمی فکر می کنم و میگویم: خب در آْن صورت سر ظهر می توانستیم راحت بخوابیم! ، داداشی می پرسد: چه ربطی داره؟!، من جواب می دهم: اگر بلندگو وجود نداشت سر ظهر میوه فروش ها با آن وانت هایشان مدام توی خیابون راه نمی افتادند و با صدای بلندگویشان مردم را سرظهر از خواب بیدار نمی کردند، و یا اینکه پسر همسایه مان دیگر نمی توانست با صدای بلند ضبطش ما را آزار دهد.
    داداشی کمی فکر کرد و گفت: البته اگر میکروفون اختراع نمی شد دیگر چیزی نبود که خواننده ها دستشان بگیرند و آواز بخوانند، و چون بلندگو هم نبود نمی توانستند کنسرت برگذار کنند که این خیلی بد است چون باعث می شد دیگر ساسی مانکنی هم وجود نداشته باشد!!
    پیش خواهر می روم و از او در مورد تریبون و بلندگو و میکروفون می پرسم، خواهر می گوید: هر سه اینها چیزهای خوبی هستند چون باعث اطلاع رسانی می شوند، اما حیف که بشریت از این عنصرها به نحو احسنت استفاده نمی کند و نمی داند این وسایل کاربردهای خوب دیگری هم می توانند داشته باشند.
    به خواهر می گویم: مثلا این وسایل چه کاربرد دیگری می توانند داشته باشند؟! خواهر آهی می کشد و می گوید: ای کاش فرهنگ سازی صورت می گرفت و یک عدد بلندگو بالای پشت بام می گذاشتیم و من از طریق آن بلندگو به تمام مردم شهر اعلام می کردم من قصد ادامه ی تحصیل ندارم.



    [ دوشنبه 91/3/29 ] [ 9:24 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]

    نظر

    طنز کله پاچه

    روزی مردی پسر کوچکش را به بازار فرستاد تا کله‌ی پخته‌ی گوسفند بخرد و به خانه بیاورد. کودک کله را خرید اما بوی خوش آن برای کودک گرسنه قابل تحمل نبود، پس به گوشه‌ای رفت و گوشت و مغز و چشم و زبان آن را خورد و بعد استخوان‌های آن را در نان پیچید و با خود به خانه آورد. وقتی پدر نان را گشود و با استخوان‌های سر گوسفند رو به رو شد به پسر گفت:

     

    طنز کله‌پاچه
    روزی مردی پسر کوچکش را به بازار فرستاد تا کله‌ی پخته‌ی گوسفند بخرد و به خانه بیاورد. کودک کله را خرید اما بوی خوش آن برای کودک گرسنه قابل تحمل نبود، پس به گوشه‌ای رفت و گوشت و مغز و چشم و زبان آن را خورد و بعد استخوان‌های آن را در نان پیچید و با خود به خانه آورد. وقتی پدر نان را گشود و با استخوان‌های سر گوسفند رو به رو شد به پسر گفت:
    ـ چشم‌های او کجاست؟
    کودک گفت: این گوسفند کور بوده است!
    ـ زبان او کجاست؟
    ـ این گوسفند لال بوده است!
    ـ هرچه می‌گویی قبول، اما مغز او کجاست؟
    ـ این گوسفند مغزش را در آموزش به گوسفندهای دیگر از دست داده است.
    پدر در حالی که استخوان‌ها را دوباره در نان می‌پیچید به پسر گفت: برخیز،برخیز و به دکان کله‌پز برو، و بگو که من این کله را نمی‌خواهم. کودک گفت: او این کله را از من پس نخواهد گرفت، زیرا آن را با تمام عیب‌هایش به من فروخته است!!



    [ دوشنبه 91/3/29 ] [ 9:22 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]

    نظر

    وکیل زرنگ

    مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تاکنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
    مسئول خیریه: آقای وکیل، ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید اکنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

    ولی ت

    وکیل زرنگ

    مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تاکنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
    مسئول خیریه: آقای وکیل، ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید اکنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
    وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید، متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش در گذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی داد؟
    مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.
    وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید، فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سال‌هاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
    مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه. نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
    وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سال‌هاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟
    مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم این همه گرفتاری دارید ...
    وکیل: خوب. حالا وقتی من به این‌ها یک ریال کمک نکرده‌ام، شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟

     



    [ دوشنبه 91/3/29 ] [ 9:20 عصر ] [ ♥رعنــــــــا ♥ ]

    نظر